محل تبلیغات شما

کوچه آخر



چند شب پیشا خونه دایی همسر بودیم. نوه شون خیلی با من رفیقه. کوچولوعه سه سالشه اسمشم محمده. اینو محمد جواد همش بهم حسودی میکنن. بعد من محمدجوادو بغل کرده بودم محمد اومد خودشو چسبوند به من منو بوسم کرد. بعد محمد جوادو بوس کرد. نمیدونه باید با بچه ها ملایم رفتار کنه گلوشو چسبیده بود فشار میداد که بوسش کنه:)) من فرداش داشتم برا مادرشوهرم تعریف میکردم تا گفتم محمد منو بوسم کرده سریع محمدجواد لباشو چسبوند به گونه من یعنی بوس:d انقد خندیدم. عکس العملش عالی بود. کوچولوی حسود:)) 


سلااااام اومدم اعلام حضور کنم و برم

 

آدم ها در پیش بینی نشده ترین حالتِ ممکن می روند ، وقتی که فکرش را هم نمی کنی !

وقتی همه چیز ، خوب است و نه حرفی از رفتن و نه دلیلی برایِ نبودن هست ؛ بارشان را در سکوت ، می بندند و در حاشیه ی خیالی تخت ، گم می شوند .

آدم ها رفتنشان را جار نمی زنند ،

وقتی می فهمی که دیگر رفته اند !


#نرگس_صرافیان_طوفان




هفته پیش با دوستای همسر رفتیم مشهد. عاااااالی بودا عاااااالی . خیلی خوش گذشت. فکر کنم پدیده شاندیزم میرفتیم دیگه جای دیدنی برا مشهد نمیزاشتیم:) بازارم که نگووووو. همه جا رو درو کردیم:/

طرقبه رفتیم. چه مغازه هایی داره. فقط دورنماش قشنگه:/ چالیدره طرقبه هم رفتیم تلکابینش رو سوار شدیم. من که به شخصه هیچی از زیبایی هاش نفهمیدم بس که ترسیده بودم:/ کوه سنگیم رفتیم که خیلیییی خوش گذشت*_*

پارک ملتشم که افتضاح بود. هرجی ادم خراب و قاچاقجی و فراری بود ریخته بودن اونجا:(

پارک کنار پاساژ فردوسی هم قشنننننگ دختر و پسر نشسته بودن در ملا عام مواد میکشیدن:/ 

ولی کلا سفر خیلییییی باحالی بود

و اینکه 12 ساعت تو راه بودیم بس که اینا توراه ایستادن و به قول خودشون خوش خوشک مسیرو اومدن^_^ فکر کنم اگه اصفهان و شیراز بریم کلا نرسیم خسته شیم برگردیم :-(

وقتی رسیدیم دامغان یکی از دوستای همسر پیاده شد زمینو بوس کرد میگفت فکر نمیکردم برسیم*_*



جمعه ای با خانواده خودم و خانواده همسر به منادیان رفتیم. محمدجواد رو سوار تاب کردم انقدررررر خوشش اومده بود که میله ها رو محکم جسبیده بود ول نمیکرد. وروجک خان خوابش گرفته بود اما بازیگوشی میکرد گریه میکرد که نمیخوام بخوابم. اخر هم پدرشوهرم یه دونه تاب خرید تو خونه وصل کنن برا شازده:d

+ چند وقتی هس میگه دد و به دایی هم میگه آیی:)


دیروز مادرشوهر جان به همراه قرائتیهای روستاشون پیرخوشدر رفته بودن و من و خواهرشوهر هم طیق یه تصمیم یهویی به جمعشون پیوستیم. اونا ساعت 6 و نیم صبح رفته بودن اما ما رو همسر جان ساعت یک برد. منطقه جالبی هست و خوبیش اینه امکانات داره. محمد جواد بسیار شیطون و شکمو شده. غذا میبینه نمیتونه خودشو کنترل کنه. فقط جیغ میکشه که منم میخوام. همیشه سر غذا یه نفر زودتر غذاشو تموم میکنه این بچه رو برمیداره میبره جایی که غذا رو نبینه. توی پیرخوشدر یه چشمه خنک داره. منم غذامو زودی تموم کردم بردمش سر چشمه دست و صورتشو شستم پاهاش زدم تو اب. انقدر خوشش اومده بود همش جیغ جیغ میکرد بازم پاهامو بزار تو آب. خخخخ. بچه پررو.

کلا با مردا میونش بهتره  همون روز چند تا پسر جوون نشسته بودن الکی  براشون میخندید:))


چند وقتیه دائما فامیلای همسر به رحمت خدا میرن:/ مادرشوهرپدرشوهر همش درحال عزا رفتن به این شهر و اون شهرن:/

دیشب مادرشوهر پدرشوهر طبق معمول رفته بودن تهران عزا:( با همسرجان و خواهرشوهرم و برادرشوهرم به سمت بسطام رفتیم یه دوری بزنیم و یه زیارتی (بایزید بسطامی) کنیم برگردیم. شام خریدیم و رفتیم در پارک آبشار شاهرود سفره پهن کردیم جاتون خالی بخوریم. یک جوری محمد جواد چشمش دنبال غذا بود! یک حوری چشمش دنبال دست باباش حرکت میکرد و دستاشو با التماس سمت غذا میگرفت و گریه میکرد که هرچی خوردیم رسما کوفتمون شد:(

یک عدد سوووووسک بزرگ دراشپزخونه بود. افکنش زدم اما از ترسم رو اپن نشستم یه چشمم به غذاست یه چشمم دنبال سوسکه یه وقت نیاد یه چشمم هم به گوشیمه

محمد جواد یه چیز جدید یاد گرفته یادم نمیاد چی بود:| می خواستم بنویسمش یادم رفت:|

ولی خب همش دوست داره بایسته. تاتیم میکنه. فکر کنم به دفعه راه بیفته یه کوچولو سینه خیزم میره. اما تنبل خان هنوز نمیشینه.

چند روزی بود دستم ریخته بود بیرون. نمیدونم بر اثر چی! بهتر شده بودم تا دو روز پیش رفتم خونه مادرشوهر البالو گرفته بود برای شربت و مربا. دست زدن به آلبالو همانا و دوباره دستم ریخت بیرون همانا:|

از همه این مسایل گدشته چه روز گندی بود اون روز!


ماه رمضونی افطار این طرف اون طرف دعوت بودیم یا این پسرک نبود یا اگرم بود همش بقیه گرفتن ببیننش. خلاصه بگم من دل سیر این بچه رو ندیدم. یا اگه خونه مادرشوهرمم بودیم یا گریه کرده مامان بردش خوابش کنه یا خلاصه بقیه بودن به ما نرسه! البته قبل ماه رمضونم اوضاع همین بوده وا! اصلا دیگه تلاش نمیکنم برم طرفش و نازش کنم:| 

تو ماه رمضون جریان خوابم بهم خورده خفن! دیگه این روزا همش داره حالم بد میشه. دم افطار که میشه قند و فشارم به شدت افت میکنه. یه دوستم دارم مث مرغ شب زود میخوابه صبح زود پا میشه زنگ میزنه منه بدبختو از خواب بیدار میکنه! منم آدمیزاد نیستم بیدار میشم دیگه خوابم نمیبره! پیش میاد شبانه روز 3 ساعت میخوابم:(


پسرکمون میخواد دندون دربیاره چند روزه همش گریه میکنه معلومه دردش میاد. همش دستشو میخوره میکشه رو لثه اش. احتمالا چند روز دیگه دندونش دربیاد یه آش دندونی یا همون دندون ریزه بیفتیم. 

دیروز منو دیده تلاش میکرد توجهمو جلب کنه بغلش کنم. کی بشه بزرگتر شه بتونم باهاش بازی کنم. الان که فقط دلش صحبت میخواد.


چه زود ماه رمضون شد. گذر عمره ها.


پسرکمون یاد گرفته بشینه. البته تنهایی نمی تونه! ولی میخواد شیر بخوره میخواد هم بشینه هم بخوره نمیتونه:)) کرکر خندست:))

داشت غرغرو میکرد نشستم جلوش هرکاری میکرد اداشو درمیاوردم:دی فسقل بچه منو فیلم کرده بود:دی تازگی بهش فرنی میدن. بعد اینکه خودش غلت ( یا قلت ) زده بود دمرو خوابیده بود



چه بارونی میاد هر روز هر روز تو دامغان. خدا رو شکر.

دیروز گل غلتان پسرک بود. نمیدونم چرا جدیدا خوشم میاد محمد جوادو پسرک صدا کنم : دی

پسرکمون بزرگ شده کاراش داره بامزه میشه. من رو هم داره کم کم میشناسه. دست و پا میزنه بیاد بغلم. شلوغی رو دوست نداره. خیلی هم نازی و لوس شده:/ 

دلم میخام درسته قورتش بدم این پسرک شیطونو. اصلا شیطونی از چشماش میباره.

اینجا هرازگاهی ازش مینویسم که بعدا بزرگ شد پیجمو باز کنم نشونش بدم.^_^


پنحشنبه عروسی دوستمه. امیدوارم که خوشبخت بشه.



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها